بلعم باعورا
بَلعَم بن باعور، شخصیتی در تورات و روایات اسلامی هست که ابتدا در مسیر انسانهای پاک بود، ولی بعداً منحرف شد. اسم پدرش باعورا بود. معنی بلعم در عربی، «مردی است که زیاد میخورد و غذا را میبلعد». ولی به نظر میرسه که این اسم همون «بِلْعام» در تورات و اسمی عبری باشه که معنیش میشه «خداوند مردم».
بلعم باعورا از علمای بنیاسرائیل بود که در زمان حضرت موسی (ع) و تو یکی از روستاهای بلقاء شام زندگی میکرد. بلعم از نوادههای لوط پیامبر بود. او شخص مستجاب الدّعوهای بود (کسی که دعاهاش از طرف خداوند اجابت میشه)، که بعدها منحرف شد و خدا این ویژگی رو ازش گرفت.
داستان بلعم باعورا که تو ادامۀ همین مطلب بهتون میگم، هم در تورات با همین اسم اومده و هم تو قرآن (آیههای 175 و 176 سوره اعراف)، ولی اسمی ازش نیومده و مفسران قرآن میگن که داستان مربوط به همین شخصیته.
حضرت موسی (علیهالسّلام) با عدهای از بنیاسرائیل به فرماندهی «یوشع بن نون» و «کالب بن یوفنا» از بیابان «تیه» بیرون رفتن و به سمت شهر«بیت المقدس» و «شام» حرکت کردن، تا حمله کنن و اونجا رو بگیرن و از دست فرمانرواهای ستمگر «عمالقه» خارج کنن.
وقتی که نزدیک شهر شدن، فرمانرواهای ظالم پیش «بلعم باعورا» رفتن و گفتن از موقعیت خودت استفاده کن و چون اسم اعظم الهی رو میدونی، قوم موسی و بنیاسرائیل رو نفرین کن. «بلعم» گفت: «من چطور در مورد مؤمنهایی که پیامبر خدا و فرشتگان، همراهشون هستن، نفرین کنم؟ این کار رو نمیکنم».
اونها یه بار دیگه پیش «بلعم باعورا» رفتن و ازش همون درخواست رو کردن. اون بازم قبول نکرد، در نهایت از همسر «بلعم باعورا» خواستن که ازش بخواد تا قوم موسی (علیهالسّلام) رو نفرین کنه.
همسر «بلعم باعورا» با حیله و ترفند اونقدر شوهرش رو وسوسه کرد، که آخرسر بلعم باعورا حاضر شد بره بالای کوهی که بنی اسرائیل زیر نظرش باشن و اونها را نفرین کنه.
«بلعم باعورا» سوار الاغش شد تا بره بالای کوه. الاغ بعد از یه مسیر کمی روی سینهش نشست و بلند نمیشد. هر بار «بلعم باعورا» پیاده میشد و اونقدر به الاغ میزد تا یهکم حرکت کنه. بار سوم، همون الاغ به خواست خدا به حرف اومد و به «بلعم باعورا» گفت: «وای بر تو ای بلعم! کجا میروی؟ آیا نمیدانی فرشتگان از حرکت من جلوگیری میکنند؟!» بلعم باعورا تو همون حال هم از تصمیم خودش منصرف نشد، الاغ رو وِل کرد و پیاده رفت بالای کوه، و اونجا همین که خواست اسم اعظم رو به زبون بیاره و بنیاسرائیل رو نفرین کنه، اسم اعظم رو فراموش کرد و زبونش وارونه میشد؛ به طوری که قوم خودش رو نفرین میکرد و برای بنیاسرائیل دعا.
افرادی که با «بلعم باعورا» بودن، بهش گفتن چیکار داری میکنی؟ گفت: «خداوند بر ارادۀ من غالب شده است و زبانم را زیرورو میکند.»
تو همین حال «بلعم باعورا» به فرمانرواهای ظالم گفت: «دنیا و آخرت من از من گرفته شد، و بهجز حیله و نیرنگ باقی نمونده».
پس به اونها برای شکست قوم موسی (علیهالسّلام) گفت: «زنها رو آراسته و آرایش کنید و کالاهای مختلف به اونها بدید تا برای خرید و فروش به سمت قوم بنی اسرائیل برن، و به اونها بگید که اگه افراد لشکر موسی (علیهالسّلام) خواستن از اونها کامجویی کنن و عمل منافی عفت انجام بدن، خودشون رو در اختیار اونها بذارن. اگه یه نفر از لشکر موسی (علیهالسّلام) زنا بکنه، ما پیروز نبرد میشیم».
اونها پیشنهاد «بلعم باعورا» رو اجرا کردن. زنهایِ آرایشکرده برای خرید و فروش وارد لشکر بنیاسرائیل شدن. کار به جایی رسید که «زمری بن شلوم» رئیس قبیله «شمعون» دست یکی از اون زنها رو گرفت و بُرد پیشِ موسی (علیهالسّلام) و گفت: «گمان میکنم که میگویی این زن بر من حرام است، سوگند به خدا از دستور تو اطاعت نمیکنم».
بعد از این گفتوگو، اون زن رو برد تو خیمهش و با اون زنا کرد، و اینجوری بود که بیماری واگیر طاعون به سراغ بنیاسرائیل اومد و همۀ اونها در خطر مرگ قرار گرفتن.
تو همین زمان، «فنحاص بن عیزار» نوۀ برادر موسی (علیهالسّلام) که مردی قوی از فرماندههای لشکر موسی (علیهالسّلام) بود، از سفر برگشت. رفت بین بنی اسرائیل و از ماجرای طاعون و علتش باخبر شد، و سراغ «زمری بن شلوم» رفت.
وقتی که اونو با زن ناپاک دید، بهشون حمله کرد و هر دو رو کشت، و به این شکل، بیماری طاعون برطرف شد.
بیماری طاعون، بیست هزار نفر از لشکر موسی (علیهالسّلام) رو کشت. موسی (علیهالسّلام) بقیۀ لشکر رو به فرماندهی «یوشع» بازسازی کرد و به جبهه فرستاد و سرانجام شهرها را یکی پس از دیگری فتح کردن.